گریه...

ذیگر نیمخواهم مثل کودکیم زندگی کنم...

در هنگام گریه هایم....

آغوشم را برای کسی که برایم میخندد بازکنم....

دیگر آغوشم را برای کسی که با من می گرید باز کنم...

چون فهمیدم گریه گریه را می فهمد...

بهانه...

برای همه چیز عالم یک بهانه داریم..

ای کاش یک بهانه داشتیم...

که برای دنیا نیامدنمان می آوردیم...

تنهایی با خدا....

روزی همچون بقیه روزهایم حال تکراری داشتم و زانوهایم در کنجی از اتاق در بغلم و با خود تنها نشسته بودم غرق در افکار بودم که در یک لحظه خودم و تو یه دنیای دیگه دیدم با اینکه این دنیا برایم تازگی داشت اما احساس غریبی نمی کردم کنج ها همه پر بود با تعجب که در حال راه رفتن و تماشای اطراف بودم ولییک جیز برایم جالب بود گوشه ها و کنج ها همه پر بود کسی در این شهر در میان جمع نبود غمی خاص در چهره هایشان بود و براحتی قابل تشخیص بود اما چهره ها دل را نمیزد بلکه انسان را جذب می کرد شهر در سکوت عجیبی قرار داشت ولی باز حوصله کسی سر نمی رفت همچان در شهر می چرخیدم و این صحنه های تکراری مشاهده می کردم  به انتهای شهر رسیدم نگاهی کوتا و گذرا به اطراف شهر انداختم شهری را در کمی آن سوتر دیدم و مرا به کنجکاوی وداشت و به طرف آن شهر راه افتادم در نگاه اول شهر را ساده دیدم و با نزدیک شدن به شهر هیجانم برای رسیدن و دیدن مردم این شهر بسیار میشد و با رسیدن به دروازه شهر عکسی از یک انسان که در حال خندیدن بود را نقاشی کرده بودند و در پایین آن نوشته شده بود که با خنده وارد شوید این نوشته بسیار مرا به فکر فرو برد یک لحظه برای ورود به شهر دودل شدم برای منی که بسیار با خنده غریبم غرق درفکر بودم و با خود بحث می کردم وارد شهر شدم و باصدای خنده های مکرری که در شهر می آمد به خود آمدم در شهر غوغایی بود برخلاف شهر دیگر،اینجا مردم همه در حال خندیدن و شادی کردن بودن هیچ گوشه ای پر نبود اکثرا با هم دسته جمعی راه می رفتن و با تمام وجود می خندیدند اما با وجود این همه شادی و سرخوشی چهره ها هیچ جذابیتی نداشت و نور یا حتی مهربانی در آن ها دیده نمی شد در همین هنگام به نقطه ای از شهر رسیدم که تعداد زیادی در آن جمع شده بودند و خریداری در بالای سکویی قرار داشت هرکدام از آن ها چیزی برای فروش آورده بودند یکی آبرو آورده بود یکی غیبت آورده بود دیگری مهربانی را آورد بود یکی در انتهای صف حسادت را آورده بود و خلاصه کسی دست خالی نیامده بود بجز یک نفر که دورتر نشسته بود و با اندوه فراوان به آن ها نگاه می کرد دست خالی بودن او در میان این جمعیت برایم جالب بود و به طرف او برای گرفتن جواب تمام سوال هایی که در این دو شهر برایم پیش آمده بود رفتم را هرچه به او نزدیک تر می شدم قدرتم برای سوال پرسیدنم کمتر می شد ولی چون سوال های زیادی درمورد اخلاق و رفتار مردم اینجا برایم پیش آمده بود واین قدرت را به من بازگرداند وقتی به روبروی او رسیدم نگاهی با تبسمی زیبا به من کرد و خیال مرا برای گرفتن جواب سوال هایم راحت کرد اجازه گرفتم و کنار او نشستم پرسید غریبی در این شهر، با جواب دادن به سوال او شروع به سخن گفتن کردم و او این چنین جواب مرا داد اینجا همه خریدارانش شیطان و افراد شیطان هستند همچیز را می خرند و شادی به مردم می فروشند.و من دگرخسته شدم از این شهر و مردمانش دوست دارم به شهر غم بروم آنجا همه با خدا معامله می کنند و من هم با سخنان او به این نتیجه رسیدم که تنهایی و غم که در آن معامله خدا باشد بهتر از شادی است که با حضور شیطان به دست بیاید...